کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و ...
www.smsbarani.blogsky.com
ادامه مطلب ...